...ᶤᶠ ᶤ ᶜᵒᵘˡᵈ ᶠˡʸ



 

می دانی که کلمات قدرت توصیف زیبایی تو را ندارند. من بار ها از تو سخن گفتم زمانی که ناراحت بودم ، زمانی که خوشحال بودم ، زمانی که احساساتی شده بودم و توانی برای سخن گفتن نداشتم. من هر روز از تو می گویم. برای بهترین دوستم ، برای یکی از فرشته هایم. سرخط تمام حرف های من با نام تو شروع می شود. حتی به زبان آوردن اسمت باعث می شود قلبم در سینه ام بکوبد و اشک در چشمانم جمع شود. قهرمان زندگی من. قهرمان چه کسی است؟ زمانی که تو در این حد قهرمانی و زیبایی. نمی توانی حتی حدس بزنی برای من وجودت چقدر باارزش و زیبا است. می دانی که فرشته ی من هستی؟ من چند روز پیش زمانی که با مادرم در رابطه با تو بحث کردم و مادرم به تو حرفی زد که قلبم را بدرد آورد. نتوانستم خودن را کنترل کنم و آنقدر نوشتم و نوشتم ، تا اشک هایم در پشت پلک هایم قفل شدند. نمی دانی برای من چه انسان باارزش هستی. تو تماما یه موجود فوق العاده هستی. به من بگو چگونه ستایشت کنم؟ چگونه از زیبایی هایت سخن بگویم؟ به من بگو زمانی که لب به سخن باز می کنی چطور صدایم را در سینه ام خفه نکنم. می دانی روزی می آیم و آنقدر محکم در آغوش می کشمت که صدایت درآید. من روزی می آیم و تو باید از من فرار کنی چون من قرار است تنها جیغ بزنم و جیغ بزنم و جیغ بزنم ، البته در درون قلبم و مانند احمق ها گریه کنم. با فاصله ی دو متری از تو ایستاده باشم و تنها بگویم که تو واقعی نیستی ، من نمی توانم تو را با چشمان خودم با این فاصله ببینم و من آن لحظه است که یا از شدت شوک و بغض و خوشحالی بی هوش می شوم یا آنقدر محکم بغلت می کنم و اشک می ریزم که پیراهنت خیس شود. ازت می خواهم تا فحش هایی که زیاد استفاده می کنی را در دفترچه ام بنویسی و به تو بگویم که تو زبان فارسی را نمیفهمی ولی من صدها نامه از تو دارم که به آن زبان نوشته ام ولی تو نمی توانی بخوانی. من می آیم و تو را می بینم و آن لحظه است که احساس میکنم چشمانم متبرک شده اند. تو فوق العاده هستی. فوق العاده. فرشته ی زندگی من.

 

-این چالشی بود که دوستم نفیسه دعوتم کرد ، خیلی ممنون نفیس:)


من چشمانم را بستم و در دوردست ترین رویاهایم تو را دیدم که می خندیدی و می خندیدی و من نیز نگاهت می کردم. من تو را دیدم که موهای فرت را دیگر صاف نمی کردی و موهای بلندت دیگر بلندی قبل را نداشتند. من تو را دیدم که زیر چشم هایت کمی سیاه شده اند ولی تو هنوزم به آن ها اهمیت نمی دهی. من بزرگ تر شدم و تو را دیدم که با کسی که عاشقشی می خندی و خوشحالی. من تو را دیدم که مانند دیوانه ها سرت را روی شانه ی بهترین دوستت گذاشته ای و او نیز به خاطرات بی مزه ای که تعریف می کنی می خندد. من تو را دیدم که داشتی گریه می کردی ولی دیگر صدایی را از هنجره ات به گوش کسی نمی رساندی. من گشتم و گشتم و گشتم ولی ندیدم روزی را که با عشقی که ازش سخن می گویی به کسی نگاه نکنی. من زمان را سفر کردم و تو را دیدم که کتابی که مدت ها ازش سخن می گفتی را نوشته ای. شعرهایی که مخاطبشان را نمی شناختی نوشته ای. و تو زیبا بودی مثل اولین دیداری که در آینه با یکدیگر داشتیم. من دیدمت که او را در آغوشت گرفتی و تمام خاطراتت را زمانی که فکر و ذکرت در او خلاصه می شد را به زبانی که سال ها رویش کار کردی بیان کردی. تو بودی و آن و تو هنوزم مانند گذشته بابت زیباییش اشک در چشمانت حلقه می زد و جمع می شد و تو خودت را در آغوشش غرق کردی. بالاخره کسانی را که دوست داشتی فرشته خطاب کردی و از شدت علاقه ات نسبت به او و همسرش سخن گفتی. من دیدم که تو اولین آهنگی که نوشتی را خوانده ای. من دیدمت که بالاخره کت و شلوار پدرت را پوشیده ای و بیرون رفته ای. من تو را دیدم که بالاخره به جایی رسیده ای و تمام کسانی که روزی بهت آسیب رسانده اند را در خانه ات جمع کردی و ازشان بابت درس هایی که بهت دادند تشکر می کنی. من تو را دیدم که بالاخره آن تتوی بیست و هشت را در پشت پلکت گرفته ای و آن ستاره ها را روی بدنت حک کرده ای. من تو را دیدم که بالاخره درخت ساکورایت را پرورش می دهی و شب ها به آن نوشته ای که بر رویش حک کرده ای نگاه می کنی "من لیاقت دوست داشتن اونا رو دارم" من زمانی را با چشم هایم دیدم که تو بالاخره به جایی که می خواهی رسیده ای. جایی که از حالا برایش کلی برنامه چیده ای. و من به تو افتخار می کنم ، همان طور که در پشت آینه ، آن روز که چشمانت پف کرده بود و توان سخن گفتن را نداشتی افتخار کردم.

و من همیشه اینجا هستم. در گوشه ای از اتاقت ، زمانی که با آن دختر حرف می زنی و چشمانت مانند ستاره ها می درخشند ، زمانی را که آهنگ هایشان را پخش میکنی و نفس ها و جیغ هایت را در سینه ات خفه می کنی. تو هنوز همان دختربچه ای هستی که بابت بستنی ای که بهش می دهند خوشحال می شود. همانی هستی که شش نفر را در زندگیت می پرستی و سرلوحه ی زندگیت قرار داده ای. تو هنوزم افسرده ای ولی می خندی و خوشحالی. تو احساس پوچی می کنی ولی کسی بهت یادآوری می کند که تو باارزش هستی. هنوز هم گاهی از دست مادرت عصبی می شوی و هنوزم آن دختر پرخاشگر و عصبی ای هستی که جواب همه را می دهد. هنوز هم همان شخصیت را داری با این تفاوت که بزرگ شده ای و به جایی رسیده ای. و چیزی که زیباترش می کند این است که هیج کدام از آن لحظه ها را فراموش نکرده ای. و هنوز هم به همان آینه ای نگاه می کنی که از کودکی داشته ای ، یعنی من. و می دانی که من چیزهایی را دیده ام که هیج کس تا به حال ندیده است ، راز هایی را می دانم که هیچ کس نمی داند و تو به من اعتماد داری ، حتی حالا که در مقابلم ایستاده ای و از عشقت نسبت به آن پسر مو فرفری و همسر چشم آبیش سخن می گویی. تو هنوزم همانی.

-آینه ی اتاقت.


من دستانم را دراز کردم و عاجزانه از تو خواهش کردم که دستانم را بگیری. تو همیشه همان جا می ایستادی و نگاه می کردی که چگونه موهای من در هوا می رقصند و تو تنها و تنها آن نیشخند آزاردهنده را تقدیدم من می کردی. زمانی که دستانمان در کنار یکدیگر جا می گرفتند من نفسهایم درون سینه ام حبس می شدند تا زمانی که تو بروی و مرا با تمام کمبود هایم تنها بگذاری. من دوست داشتم زمانی که سرت را بر روی میز می گذاشتی و چشمانت را می بستی ، در گوشه ای بنشینم و به چهره ات نگاه کنم که انگار غرق در خواب منتظر غریق نجاتی هستی که از منجلاب خواب بیداری نجاتت دهد و در آغوشت بکشد. گاهی به قدری بی پنهاه می شدی که من دوست داشتم همان گوشه کنار تختت بنشینم و تا سقوط خورشید از آسمان به چشمان غم زده ات خیره شوم. من همیشه دلم تو را می خواست در کنارم. زمانی که از زمین و زمان بیزار بودم و ادعا می کردم که تنهایی را می خواهم از گوشه ی چشم به موهایت نگاه می کردم که همیشه مرتب بودند و من می خواستم همان طور که کوچک ترین ویژگی هایت بر روی من تاثییر می گذاشتند من نیز بر روی تو تاثییر می گذاشتم. دلم هنوز هم همان قرار های پنهانی را می خواهد که کنار یکدیگر بر روی نیمکت های پارک می نشستیم و از هر چیزی صحبت می کردیم به غیر خودمان و احساساتی که در درون دیواره های قلبمان سرکوب شده بودند. من نمی دانستم ولی انگار که آن روز ها تنها تو بودی که مرا از خانه به بیرون می بردی و تنها تو بودی که مرا به خنده دعوت می کردی. تنها تو بودی که دلم می خواست صدایش را از پشت آن قلب و احساساتش بشنوم و برای یک بار هم که شده دستی بر روی صورتش بکشم. من تمام مدت آنجا و اینجا به دنبال تو کشیده شدم و کشیده شدم تا زمان حال که در مقابلت زانو زدم و تو یک هیولا از آب درآمدی. من دستانم را دراز کرده ام برای کمک ، کمکی که از تو خواستم و تو تنها با آن نگاه های بی مفهوم به صورتم خیره شدی. می دانی که من همیشه کمکی بیشتر و بیشتر از مقداری کم می خواستم و تنها جمله ای که به زبان می آوردم آن بود که من تنها دستی و مقدار کمی کمک می خواهم که غصه هایم را فراموش کنم. ولی تو حالا اینجایی و می بینی که تمام آنها از بزر و دانه ی دروغ کاشته شده بودند و من به کمکی بیشتر از آن مقدار نیاز داشتم. و حالا که من همه چیز را باید برایت بازگو کنم زبانم می گیرد و تو خنده هایت را نمی توانی کنترل کنی. و بارها و بارها با چشمانی که نمی توانم غم و اندوه درونشان را بخوانم در مقابلم ایستاده ای و هیچ حرفی نمی زنی. به من نگاه می کنی ولی انگار به جسمی پوچ و بی ارزش نگاه می کنی. و آن دستی را که برای کمک به سمتت دراز کرده بودم را زیر پاهای تنومندت له می کنی. و لحظه ای بعد این جسد من است که در زیر خاک مرطوب قبرستان دفن و سال ها بعد استخوان هایم هستند که باقی می مانند و هیچ گاه از آن بیرون نمی آیند.


فکر می کنم همین چند لحظه ی پیش درباره ی تو نوشتم و نوشتم تا به این نتیجه رسیدم که باید بگویم که دوستت دارم. ولی این الان آن چیزی نیست که آن موقع گفتم. من می خواهم به تو بگویم که من با تمام آن جوش های قرمز و چرکی که چنیدن سال پیش بر روی صورت زیبایت داشتی باز هم تو را دوست دارم. دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم و هیچ چیزی نمی تواند خلاف این را برای من ثابت کند که تو در همه زاویه و لحاظ زیبایی و زیباییت را به رخ مردم جهان می کشی. تو زیبایی هستی که من توان توصیفش را ندارم و حتی آن جوش هایی که مدتی بر روی صورتت خودنمایی می کردند توان این را ندارند که کمی از احساسات من را تغییر دهند. من به عکسهایت نگاه می کنم که جوش های قرمزت بر رویشان مشخص است و باز هم نمی توانم جلوی خودم را برای نگفتن کلمه ی فرشته بگیرم. من تو را همه جوره می پرستم با تمام اخلاق و رفتار هایت ، با تمام کار های اشتباه و درستت و من تنها تو را می پرستم همان گونه که تو او را می پرستی و بعد من هر دوی شما را می پرستم همان گونه که بی نقص هستید و زیبا و زیبا و زیبا.


امروز تنها می خواهم از تو بنویسم. تنها ز تو و وجود تو و اخلاق تو. زمانی که می خندی و انگار در دل من کوه های یخ ذوب می شوند و حلقه ها و قطرات اشک مانند الان سعی می کنند راهشان را به سمت صورتم پیدا کنند. به این فکر می کنم که تو چه بویی می دهی و هر چه به آن فکر می کنم به این نتیجه می رسم که بوی تو شیرین تر و خوش بو تر از هر بویی است که تا زمان حال به مشامم خورده است. من عادت کرده ام روز و شب به تو فکر کنم و به آن بیندیشم که روزی تو را در آغوشم بکشم. عادت کرده ام که هر شخصی را در زندگیم می بینم آنقدر درش جست و جو کنم تا ویژگی ای شبیه به تو از درونش به بیرون بکشم. من عادت کرده که به عکس هایت از پشت صفحه ی گوشی یا کامپیوتر و لپتاپم زل بزنم و زیر لب مدام کلمات عروسک من ، فرشته من را زمزمه کنم. من عادت کرده ام تا لب به خواندن و صحبت کردن باز می کنی جیغ و شوقم را درون خودم خفه کنم تا کسی متوجه رفتار بچگانه ام نشود. من عادت کرده ام زمانی که اسمت در فضای اطرافم به گوشم می خورد گوش هایم را تیز کنم تا ببینم چه حرفی در رابطه با تو می زنند. من دوست دارم زمانی را که جوک های بی مزه ولی در عین حال بامزه برای اطرافیانت تعریف می کنی و من تنها می توانم به چشمانت زل بزنم و به این فکر کنم که چقدر می توانی پاک و شیرین باشی. من مدام در خواب و بیداری تو را ستایش می کنم که بی نهایت زیبا و پاکی و قلب مهربانت هیچ وقت با آلودگی ها آلوده نمی شود. من قبلا نامت را از این و آن شنیده بودم. شنیده بودم که می گفتند زیبایی و قربان صدقه ات می رفتند. شنیده بودم که هر کسی تنها آرزویش را دارد که ثانیه ای با تو سخن بگوید و آنجور پرمحبت و شیرین و آرام در آغوشت بگیریش. من شنیده ام تو زمانی که با آن ها دیدار می کنی ارتباط چشمیت را لحظه ای از آنها دریغ نمی کنی و مدام از آن مطمئن می شوی که فرد مقابلت حال خوبی دارد و تو به آن لبخند می زنی. شاید خودت ندانی ولی حتی نمی خواهم به آن فکر کنم که چقدر می توانی شیرین و لوس باشی. نمی خواهم از زیباییت سخن بگویم چون بین کسانی که تو را می شناسند این زیباییت است که زبانزد است. ولی می خواهم بگویم و تعریف کنم که چقدر اخلاق فرشته گونه ای داری و انگار در این دنیا میان انسان هایی که قدرت را نمی دانند و مدام به تو حرف های ناراحت کننده می زنند گم شده ای. من به آن لحظه ای فکر می کنم ، که دوستم تو را لطیف و مهربان خطاب می کند و در همان حالت بوی خون و شکستگی را برایم توصیف و شرح می دهد. می گوید که الهام بخشش در زندگیش هستی و من خدا را شکر می کنم که کسی را دارم که در این دنیا می توانم با او در رابطه با تو سخن بگویم و راحت از هرگونه قضاوت و ناراحتی ای باشم.  به کسانی فکر می کنم که درباره ی کارهایت نظر می دهند و گاهی با این که می گویند دوستت دارند حرف هایی می زنند که ازشان انتظار نمی رود. می دانم که شاید حقش را ندارم ، می دانم که گاهی احساساتم برایم دردسر درست می کنند. ولی نمی توانم حالا دست از دوست نداشتن تو بکشم. تو آمدی و انگار موجی از احساسات خوب را برایم آوردی. زمانی که با تو آشنا شدم انگار که تمام عطر هایی که از گل درست شده بودند را به خانه ام هدیه دادی. تو آمدی و من هر روز بیشتر از دیروز نسبت بهت احساساتی رفتار کردم و حالا این موضوع به حدی رسیده است که نمی توانم به هیچ عنوان فراموشت کنم و دست از دوست داشتنت بکشم. همان لبخندی که به لب داری ، همان مهربانیت ، همان حرف های شیرینت که به زبان می آوری همان اخلاقت باعث می شوند که من دوباره و دوباره سر خانه ای اول برگردم و تنها و تنها به این فکر کنم که من وارد راهی شدم که به هیچ عنوان نمی خواهم از آن خارج شوم و نمی خواهم به روزی فکر کنم که از تو متنفر باشم و نمی خواهم که احساساتم نسبت به تو را نادیده بگیرم. نمی خواهم به گونه ای رفتار کنم که انگار یک انسان بیشعور و بی معرفت هستم و همچنین نمی خواهم تو را به عنوان الگوی زندگیم فراموش کنم. من نمی توانم به آن فکر کنم که تو پیش زمینه ای برای برگشتن من به این دنیا بودی و حالا من باید تو را فراموش کنم. تو و دیگران و این بی نهایت سخت است زیرا که من تنها آرامش می خواهم و خوشحالی ای که مدتی به بدنم چنگ می اندازد و جدا نمی شود ولی در لحظه ای ناپدید می شود و آن زمان حالت تهوه و عصبانیت ، بدخلقی و غم ، بغض و اشک ریختن و اشک ریختن به دامنم چنگ می اندازند. من نمی خواهم این دنیا و احساسات را ترک کنم و تنها و تنها امیدوارم که خدا مرا بابت دوست داشتن تو ببخشد. زیرا این احساسات به شخصی آسیب می زند و من این را نمی خواهم. من نمی توانم خودخواه نباشم و تو را دوست نداشته باشم واز طرفی هم نمی توانم نامرد باشم و به دیگران آسیب برسانم. پس تنها و تنها در خلوت خودم تو را دوست می دارم و هیچ وقت از قلب خودم خارجت نمی کنم! قول می دهم و تمام تلاشم را برای پایبند بودن به آن می انجام می دهم. خلاصه.از کجا شروع کردم و در کجا پایان آن را رغم زدم!. این متن قرار بود درباره ی تو باشد نه درباره ی احساسات من. ولی تنها جمله ای که مدت هاست بر روی قلبم سنگینی می کند و مانند احمق ها نیامدم و به زبان نیاوردم را حالا می گویم:  تو را دوست دارم به اندازه ی تمام گل ها و احساساتی که بویشان را می دهی . دوستت دارم. دوستت دارم به اندازه ی دو پرستوی روی سینه ات ، دوستت دارم به اندازه صدای بم و چشم های سبزی که نمی توانم لحظه ای به آنها فکر نکنم ، دوستت دارم به اندازه ی بال هایت که از دستشان دادی و از بهشت بر روی زمین سقوط کردی. دوستت دارم به اندازه ی تمام آن تارهای مویت که کوتاهشان می کنی و دل هزاران نفر را به آتش می کشی. دوستت دارم به اندازه آن دو گودال کنار گونه هایت که خانه ی هزاران قلب و احساس شده. دوستت دارم به اندازه ی آن تیله های سبزت که من نمی توانم دست از نگاه کردن بهشان بردارم. دوستت دارم واحساس می کنم این احساسات را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم! پس تنها امروز را برای خودم می دانم و می گویم که دوستت دارم. بسیار زیاد. بسیار زیاد و هیچ گاه نمی توانم این را به دیگران ثابت کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ساخت کباب پز تابشي و تجهيزات رستوران رنگین کمان لوح سیاه درمان پوست قهوه گانودرما وَ أَنَّ الرَّاحلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسَافَه پزشکي و سلامتي گاه نوشته های من ... Alexis